گفتگوی دو جوان ایرانی از دو سوی آبها

گفتگوی دو جوان ایرانی - یکی از نسل دوم از ایرانیان مهاجر به آمریکا و دیگری جوانی که در ایران بدنیا آمده و در ایران هم زندگی می کند - درباره تفریحاتشان، آروزهایشان برای آینده و بالاخره درباره ایران، کشوری که یکی در آن بزرگ شده و دیگری تنها نامی از آن شنیده، چیزی نیست که همیشه اتفاق بیفتد. پرشا، پسر هفده ساله ای است که در "فرناندو ولی" در کالیفرنیا به دنیا آمده و در منطقه "وست لیک ویلج" زندگی می کند. ایران را از روی خاطرات پدر و مادرش که حدود سی سال پیش از آن رخت بر بسته اند می شناسد و زبان فارسی را از روی دیسک فشرده یاد گرفته، آرزویش دیدن ایران است، آروزیی که هنوز محقق نشده است. در آنسوی آب ها، در تهران، آرش شانزده ساله است که در دبیرستان غیرانتفاعی کامپیوتر می خواند و از زندگی در ایران بسیار راضی است. صفحه "رو در رو" از بخش صدای شما را در اختیار این دو جوان قرار دادیم تا ببینیم به هم چه می گویند.


درباره اوقات آزاد...

پرشا:
من وقت آزادم را با دوستام می گذرونم و اینکه تو این جور مواقع چه کار می کنیم بستگی به این داره که با دوستان ایرانی ام باشم یا با دوستان آمریکایی. با دوستان ایرانی، ما بیشتر به مهمونی های خانوادگی می ریم یا سر از محیط های ایرانی دیگه در میاریم، ولی با دوستان آمریکایی ام بیشتر آخرهفته ها به پارتی می ریم، ورزش می کنیم یا کار دیگه ای می کنیم که حوصله مون سر نره. آخر هفته ها که وقت آزادم بیشتره، با یکی از دوستام به سالن ورزشی می ریم.

آرش:
وقتی مدرسه تعطیل میشه با همکلاسی هام به سمتِ ایستگاه اتوبوس راه می افتیم. توی راه میگیم و میخندیم و کمی هم دختربازی می کنیم. میدونی که، تو ایران مدرسه های دخترونه و پسرونه جداست ولی ما کارمون رو می کنیم. خلاصه توی اتوبوس هم کارمون گفتن و خندیدنه تا برسیم خونه. از ایستگاه که پیاده میشم به شوق رسیدن به خونه و خوردنِ ناهار هر چه محکم تر قدم بر می دارم. سرگرمی من تو خونه بازی های کامپیوتری و "پلی استیشن" (play station) است، بازی های دو نفره رو با برادرم بازی میکنیم. راستی من گیتار هم میزنم. بعضی وقتها خودم آهنگ می سازم، دف هم دارم ولی خیلی کم میزنم. الآن یه چند وقتی میرم باشگاه کشتی. دلم می خواد تو مسابقات جهانی شرکت کنم و پرچم ایران رو بالای پرچم های دیگه ببینم. البته قبلا می رفتم کلاس کونگ فو، مسابقه هم دادم ولی ول کردم. اغلب شبها با دوستم میریم پارک. تو پارک محله می شینیم و گپ میزنیم. گاهی هم خودت میدونی دختر بازی میکنیم.

درباره چشم انداز آینده ...

پرشا:
به عنوان یه جوون، تصویر کاملی از آینده خودم دارم، من یک کمی رویا پردازم. همیشه آرزو داشتم در "یو سی ال ای" (از دانشگاه های معتبر در لس آنجلس) پزشکی بخونم و نهایتا یک مختصص بیهوشی بشم و همیشه تو این فکر بودم که سالی یک ماه به یک کشور دیگه برم و مجانی به نیازمندان خدمت کنم. رویای من همیشه این بودکه به ایران برم و خدمت کنم ولی اگر امکان این کار نباشه دوست دارم به یک کشور دیگه در خاورمیانه برم و با خدمات پزشکی خودم، دینی را که به اون منطقه و مذهب دارم، ادا کنم . همیشه دوست داشتم که ازدواج کنم و امیدوارم که همسرم یک دختر ایرانی باشه، ولی اگر این موضوع هم ممکن نشد، دوست دارم که بچه هام کاملا در تماس با میراث غنی ایرانی باشن.

آرش:
راستش درباره آینده دلم می خواهد زودتر بزرگ بشم و درسم رو تموم کنم برم سر یه کاری و حسابی پولدار شم. اگر بتوانم بعد از گرفتن دیپلم کار پیدا کنم خیلی برام مهم نیست که به دانشگاه برم. در غیر اینصورت دوست دارم برم دانشگاه رشته کامپیوتر بخوانم، چون علاقه دارم. در درجه اول دوست دارم فعلا ازدواج نکنم بعد هم فکر می کنم وقتی موقعش برسه دوست دارم با یک دختر ایرانی ازدواج کنم و دوست دارم بچه هام هم در ایران درس بخونن و بزرگ بشن. یک حسی جدیدا پیدا کرده ام خیلی ایران رو دوست دارم و اصلا نمی خوام خارج برم...البته گردش بد نیست اگر چه برای یک مدت خیلی کوتاه.

و بالاخره، درباره ایران...

پرشا:
اونقدر روایت های مختلف و متفاوتی راجع به ایران شنیدم که نمی دونم چه انتظاری باید از زندگی روزمره در ایران داشته باشم؟ از جمله چیزهایی که شنیدم این که ایران هم یه جاییه مثل آمریکا...از طرفی دیگه شنیدم که فقر و نا آرومی در اونجا غیرقابل تحمله. راستش را بخواهید نمی تونم توی مغزم هیچ تصویر واقعی از ایران ترسیم کنم. با این حال وقتی خاطرات گذشته و دلتنگی های پدر و مادرم را از روزگاری که در ایران بزرگ شدند می شنوم، یک تصویر سیاه و سفید از ایران توی ذهنم می یاد، مثل تصویرهای آمریکا در دهه هفتاد میلادی، با این تفاوت که در این تصویر همه ایرانی اند. دوستان ایرانیم هم که تا حالا به ایران نرفتند همین احساس رو دارند، ولی دوستان آمریکاییم یه نگاه کلیشه ای نسبت به ایران دارن. وقتی اسم ایران میاد، اونا سریع یه کشور اسلامی رو تجسم می کنن که در اون، همه تندرو هستند و از آمریکا بدشون می یاد. من هم هرچی تلاش می کنم که تصویر ایران رو توی ذهن اونا مثبت کنم، فایده ای نداره. ترسم اینه که اگه به ایران برم، دیگه دلم نخواد که اونجا را ترک کنم. وقتی که فارسی صحبت می کنم، احساس می کنم از گروه آدمای خوش شانسی هستم که این افتخار نصیبم شده و تقویت این حس، باعث می شه که حس وطن پرستی توی من تقویت بشه. یکی از چیزهایی که دوست دارم تجربه کنم، بودن در کنار آدمایی است که خیلی راحت بتونم باهاشون ارتباط برقرار کنم. ولی با این همه فکر می کنم ایران یه جایی خیلی خوبه که فقط به درد مسافرت می خوره. فکر می کنم که در اینجا (آمریکا) از خیلی از مزایا برخوردارم که داشتن اونها برام عادی شده وقتی که این مزایا و امکانات ازم گرفته می شود، تازه به تفاوت دنیای خودم با ایران پی می برم...من همه چیز ایران رو دوست دارم، غذا، موسیقی عاشقانه ایرانی، میراث غنی ایران که توی دنیا بهترینه و تیم فوتبال ایران که حس وطن پرستی رو توی هر بیننده ای القا می کنه. مادرم همیشه دوست داره بره ایران تا بستگانش رو ببینه ولی فعلا نمی تونه، فکر می کنم پدرم یک احساس مخفی داره که دوست داره بعد از بازنشستگی اش بره ایران...

آرش:
میدونی من تصور خاصی از زندگی تو خارج کشور ندارم، یعنی فکر می کنم اینجا می تونم هر کاری دلم می خواهد بکنم، درسته که نسبت به خارج محدودتر هستم ولی عوضش تو کشور خودم هستم، احساس مالکیت دارم و حس میکنم من پشت سرم یه عالمه آدمهای بزرگ بودن که من می تونم مثل اونا باشم. آرش رو که می شناسی؟ منظورم آرش کمان گیره. اگه دلت بخواد قصه ش رو برات بعدا میگم. میدونی هیچ وقت از اینکه یک ایرانی هستم شرمنده نبوده و نیستم. ایرانی ها هر قدر هم که دنیا ازشون بد بگه بازم یه صفایی دارن که هیچ مردم دیگه ای ندارن.
به نقل از بی.بی.سی فارسی

نظرات 1 + ارسال نظر
علی شنبه 25 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 12:54 ب.ظ http://hsearcher110.persianblog.com

سلام...ممنون که به من سر زدی...عنوان وبلاگ حقیقتی هست که مثل اکثر حقابق دیگه تلخ هست...
راستی مطلب تو توی بی بی سی خونده بودم ولی خوندن دوبارش خالی از لطف نبود....موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد